چشمهايش را گشود. باروش نمیشد هنوز میتواند نفس بكشد و زنده است. به محض گشودن چشمهايش، چهرهی مضطرب و ترسان مادرش توجه او را جلب كرد. مادر، تو كه مرا دوست داشتی، چرا؟ چرا؟ كلمات در ذهنش نقش بستند ولی توان بيان آنها را نداشت. اما نگاه ملامتبار دخترك، اشك ندامت و شرمساری را از چشمان مادرش جاری ساخت. دستی بزرگ و قوی شانههای مادرش را دربرگرفت و گفت: «بسه ديگه! دخترت رو ديدی! بايد هر چه زودتر از اينجا بری بيرون!» دخترك، خروج اجباری مادرش را مشاهده كرد و بار ديگر از شدت درد بيهوش شد... ؛
خرید کتاب رز سیاه
جستجوی کتاب رز سیاه در گودریدز
معرفی کتاب رز سیاه از نگاه کاربران
کتاب های مرتبط با - کتاب رز سیاه
خرید کتاب رز سیاه
جستجوی کتاب رز سیاه در گودریدز